۲۵
😈🖤
یهو… با یه تکون وحشیانه نفسشو حبس کرد، انگار از تهِ کابوس پرت شد بیرون… دستش محکم دور تنت گره خورده بود، ناخودآگاه، مثل هیولایی که نمیخواست طعمهشو از دست بده…
نفسش بریده بریده شد… بدنش میلرزید، خیس از عرق، چشمهاش باز بودن اما انگار هنوز تو خواب بود. چشمهایی که قرمزتر از همیشه میدرخشیدن، ولی اینبار با خشم، با ترس… با شکستن.
– «نـ…نه… نه… نگاهم نکن… نگو دوسش داری… نگو رفتی… نگو بهم خیانت کردی…»
تو خشکت زده بود، نفس نمیکشیدی…
صداش از اعماق روحش میاومد، پر از شک، پر از ناامیدی.
صداش زدم، با ترس، با بغض:
– «جونگکوک… جونگکوک نگاه کن منم! من هیچجا نرفتم! فقط تو رو دارم… فقط تـو…»
ولی گوش نمیکرد… داشت با خیالش میجنگید، با تصویری که ازت تو خواب دیده بود…
لباش لرزید، زمزمه کرد:
– «باهاش بودی… خندیدی… صدات فرق کرده بود… دستاشو گرفتی… چرا دستاشو گرفتی؟!»
اون لحظه، انگار یه دیو واقعی تو بغل داشتی… ولی تو جا نزدی. چون میدونستی زیر اون همه زخم، هنوز عاشقته.
بغلت زدی دور گردنش، با صدای بلند گریه کردی، داد زدی:
– «بیدار شو لعنتی! من اینجام! اون فقط یه خواب بود! یه خوابِ لعنتیِ دروغی! جونگکوک! کوکـی!»
اون لحظه… یهو ساکت شد.
نفسش برید. بدنش سفت شد…
و بعد، خیلی آروم… لرزون، مثل یه بچهی ترسیده، گفت:
– «بغلم کن… تروخدا… فقط بگو مال منی هنوز…»
تو سرشو بغل کردی، بوسه گذاشتی وسط موهاش… بوسهای داغ، خیس از اشک.
– «تا وقتی نفس میکشم… مال توام. فقط تو.»
جونگکوک، توی همون بغل، آروم زمزمه کرد:
– «پس دیگه نذار خواب ببینم… تروخدا…»
و اون شب… دوباره، هیولا خوابید.
اما اینبار، با اشک روی گونههاش…
و تو بیدار موندی…
تا نگهبانش باشی. 🖤
ولی.........😈
یهو… با یه تکون وحشیانه نفسشو حبس کرد، انگار از تهِ کابوس پرت شد بیرون… دستش محکم دور تنت گره خورده بود، ناخودآگاه، مثل هیولایی که نمیخواست طعمهشو از دست بده…
نفسش بریده بریده شد… بدنش میلرزید، خیس از عرق، چشمهاش باز بودن اما انگار هنوز تو خواب بود. چشمهایی که قرمزتر از همیشه میدرخشیدن، ولی اینبار با خشم، با ترس… با شکستن.
– «نـ…نه… نه… نگاهم نکن… نگو دوسش داری… نگو رفتی… نگو بهم خیانت کردی…»
تو خشکت زده بود، نفس نمیکشیدی…
صداش از اعماق روحش میاومد، پر از شک، پر از ناامیدی.
صداش زدم، با ترس، با بغض:
– «جونگکوک… جونگکوک نگاه کن منم! من هیچجا نرفتم! فقط تو رو دارم… فقط تـو…»
ولی گوش نمیکرد… داشت با خیالش میجنگید، با تصویری که ازت تو خواب دیده بود…
لباش لرزید، زمزمه کرد:
– «باهاش بودی… خندیدی… صدات فرق کرده بود… دستاشو گرفتی… چرا دستاشو گرفتی؟!»
اون لحظه، انگار یه دیو واقعی تو بغل داشتی… ولی تو جا نزدی. چون میدونستی زیر اون همه زخم، هنوز عاشقته.
بغلت زدی دور گردنش، با صدای بلند گریه کردی، داد زدی:
– «بیدار شو لعنتی! من اینجام! اون فقط یه خواب بود! یه خوابِ لعنتیِ دروغی! جونگکوک! کوکـی!»
اون لحظه… یهو ساکت شد.
نفسش برید. بدنش سفت شد…
و بعد، خیلی آروم… لرزون، مثل یه بچهی ترسیده، گفت:
– «بغلم کن… تروخدا… فقط بگو مال منی هنوز…»
تو سرشو بغل کردی، بوسه گذاشتی وسط موهاش… بوسهای داغ، خیس از اشک.
– «تا وقتی نفس میکشم… مال توام. فقط تو.»
جونگکوک، توی همون بغل، آروم زمزمه کرد:
– «پس دیگه نذار خواب ببینم… تروخدا…»
و اون شب… دوباره، هیولا خوابید.
اما اینبار، با اشک روی گونههاش…
و تو بیدار موندی…
تا نگهبانش باشی. 🖤
ولی.........😈
- ۱.۱k
- ۰۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط